فانوس

فانوس

فــانــوس هـایــشان ـجــا مــانــد...
تـا مـــا روشنـشـان نگه داریـم
پـس این فـانوس های خـامـوش
از بـــرای چـیـسـت؟؟!
- - - - - - - - - - - - - - - - - -
بالتــــــ شکستــه است اگـــر
غمتـــــــ مبــاد
شهادتـــــ بال نمی خواهـــد..
حـــــــــال می خواهد
حال را پس از شهادتــــــ می دهند
نه پیش از آن..!!
- - - - - - - - - - - - - - - - - -
"" 44 :: گمنام ""
اینجا فانوس گمنامی ایسـت..
گــــمــنـامــی بـجــویــ‌ ـ‌ ـ ـ

آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کاروان اسرا» ثبت شده است

قه قه مستانه‌ شان گوش فلک را کر می‌کرد...

بعد از آن پیروزی بزرگ، بعد از قتل عام خارجی‌ها و به بند کشیدن زنان و کودکان‌ شان

این‌همه سرمستی بی‌جهت نبود!

کاروان مست و بی‌خبر گرم میگساری و لهو و لعب...

آنطرف اما مرد یهود مات و مبهوت به نوری که از آن سر سمت آسمان می‌رفت خیره بود!

تا به حال اینهمه زیبایی و نور یکجا به چشمش نخورده بود! نمی‌شد باور کرد این سر از آن یک خارجی باشد! 

با تردید جلو رفت و پرسید این سر متعلق به کیست؟

پاسخ آمد او بر خلیفه‌ی خدا خروج کرده بود ما هم او را به سزای کارش رساندیم!

می‌شود این سر امشب نزد من باشد؟!

آخر تو را با این سر چه کار؟!

حاضرم در ازایش ده هزار دینار بپردازم!

صدای سکه‌ها عمرسعد را وسوسه کرد!

سکه‌ها را بگیرید و سر را امشب به او بسپارید...

.

کیسه‌های درهم و دینار را گذاشت توی دستان پلید سرباز

سر را گرفت و فوری سمت صومعه رفت!

.

نوری که از سر ساطع می‌شد دلش را می‌لرزاند

چقدر این سر شبیه آنچه بود که تا به حال درباره‌ی مسیح شنیده بود

زیبا... نورانی... دلربا...

خون و خاک از سر گرفت...

سر را با گلاب و عنبر و مشک شست...

سر را روی دامن گذاشت و شروع کرد به درد دل کردن و راز دل با سر گفتن...

آن‌قدر با سر گفت و اشک ریخت که نفهمید چگونه صبح شد...!

کسی نمی‌داند آن شب بر یهودی چه گذشت...

اما صبح که سربازان بر در منزلش آمدند تا سر را از او بگیرند

گریان خطاب به سر می‌گفت:

فردای قیامت پیش جدت محمد گواهی بده که من شهادت می‌دهم جز خدای یکتا معبودی نیست و محمد بنده و فرستاده اوست. به دست تو مسلمان شدم و غلام توأم...

ya_hossein

ارباب!

هرگز خاک و خون از سرت نگرفتم!

هرگز شبی را تا صبح با تو سر نکردم!

اما؛ تو بی‌بهانه مسلمانم کن! 


پ.ن:: در مسیری که کاروان اسرا را به شام می‌بردند کاروان در منزلی به نام قنسرین نزدیک صومعه یک یهودی فرود آمد و این اتفاق افتاد.

سعید نوروزی
۱۷ آبان ۹۳ ، ۱۱:۵۶ ۱۶ نظر